به گزارش تابناک مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
این رسانه در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* روزهای شهرک شهید بهشتی اهواز
جواد صحرایی کمسنترین رزمنده دوران دفاع مقدس که در سن 9 سالگی به جبهه رفته بود، در گفتوگو با فارس اظهار میکند: بدجوری هوای کودکی به من رو کرد، برخلاف امروزِ روز که بچهها هول و ولای قد کشیدن و زود بزرگ شدن به جانشان افتاده، خیلی چیزها برعکس شده، بچههای امروز وقتی از دیر بزرگ شدن، حوصلهشان سرمیرود، ژست آدم بزرگها را به خودشان میگیرند، بعد هم بیا و ببین، بساط «به به چهچهِ» بابا مامانها که چه رونقی میگیرد.
اینها را برای این گفتم، اگر حرفهایم، طعم کودکی به خودش گرفت، بزرگترها سرزنشم نکنند و به حساب کمقدریام نگذارند.
آن روزها فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا به همراه خانواده در شهرک شهید بهشتی اهواز سکنی گزیده بودند، پدر ما هم «سردار رمضانعلی صحرایی» خانوادهاش را به اهواز آورده بود.
صدای بچههای قدونیمقد شهرک پایگاه شهید بهشتی به گوش میرسد، داریم آماده میشویم برای رفتن به مدرسه، هنوز خواب در چشمهایمان زار میزند.
زهرای بصیر «فرزند سرلشکر شهید حاجبصیر» چادر به سر، از گوشه شهرک دواندوان راه میافتد که خودش را به جمع ما برساند، فائقه مهرزادی «فرزند سردار شهید حسینعلی مهرزادی»، دست خواهر کوچکش فائزه را گرفته و به زور همه خودش و خواهرش را میکشد، معلوم است شیرینی خواب صبح، حسابی کلافهاش کرده است.
من و خواهرم هم سر رسیدیم، از سمیه طوسی «فرزند سرلشکر شهید طوسی» خبری نیست، ساعت از 7 گذشت، راننده سرویس، آقاعظیم با آن استیشن خاکیرنگش هم پیدا نیست، سابقه نداشت، آقاعظیم همیشه زودتر از ما آنجا آفتابی میشد، زهرای بصیر، نگران از اخم و تَخمهای مدیر مدرسهاش، خانم قنواتی لب میگزد، درست به اندازه نگرانی زهرا، من خداخدا میکردم، سرویس نیاید و بروم تخت بخوابم، جواب مدیر مدرسه، آقای شایسته هم که معلوم است: «شرمنده، سرویس نیامد، رفته بود مأموریت جبهه».
اسم جبهه که بیاید، شایسته که ابرو بالا نمیاندازد هیچ، یک ماچ آبدار هم حواله لپهایم میکند.
زهرا پا پیش میگذارد و با هیجان، انگشتش را به طرف ماشینی نشانه میگیرد که راه دژبانی را پیش گرفته است، آقای طوسی راننده ماشین است، سمیه هم کنار دست پدرش جا خوش کرده، وقتی از کنار ما رد میشود، احساسی از غرور کودکانه در چشمهایش موج میزند.
زهرا گفت: «معطل چی هستید؟ چرا بیخیالی جواد؟ باز هم میخواهی جیم بزنی؟ برو به آقای طوسی بگو، فکری به حال ما کند، مدرسه دارد دیر میشود».
ماشین نصفش را از در دژبانی شهرک بیرون داده بود که سر رسیدم، نفسهایم از دویدن به شماره افتاد، محکم به در ماشین کوبیدم، ماشین ایستاد، آقای طوسی نیمنگاهی از آیینه به من انداخت، گردنم را کج کردم و نزدیک آقای طوسی شدم، او پرسید: «جواد! چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
در جوابش گفتم: «سرویس نیامده، بیزحمت به آقای شکی زنگ بزنید، سرویس بفرستد». آقای طوسی گفت: «آقای شکی نیست، رفته خط، به بچهها بگو، تند بیایند سوار ماشین بشوند».
یخ غرور سمیه آب شد و من اسپند روی آتش، خوشحال از این اتفاق؛ زهرا که بیشتر از همه برای رفتن به مدرسه تقلی داشت، زود خودش را جا کرد توی ماشین.
* جشن تولد بابا
شادی از پنجره توری خانه زهرا، خودش را به بیرون میکوبد، کنجکاویام گل میکند، سرکی میکشم، خواهر زهرا، فرشته خانم، جعبه شیرینی در دستش، وارد خانه میشود، معلوم است تازه از شیرینیفروشی معروف چهارراه نادری اهواز برگشته.
دلم هوای جشن تولدی را کرد که بزرگترها، توی رستمکلای بهشهر برایم دست و پا کرده بودند، از آن وقت که پایمان به شهرک شهید بهشتی اهواز باز شد، دیگر خبری از آن جشن و شادیها نیست، عراقیها مگر میگذارند؟ هر روز طیارههاشان، آسمان دل ما و بزرگترها را میلرزاند.
ضدهواییهای دولولِ خودی هم که نگو، صدای شلیکشان، وحشتی کمتر از حضور طیارهها به جان آدم نمیاندازد.
چیزی در دست کوچک زهرا سنگینی میکند، از کاغذ براقی که دورش پیچیده شده، میشود حدس زد کادویی باشد، دلم بیشتر هوای جشن آن روز رستمکلا را کرده، هیچکس نیست، بگوید دم در بد است، بفرما داخل آقا جواد!
نیمساعت گذشت، دیگر از آن قهقهه و شور خانه حاجبصیر خبری نیست، اتفاقی افتاده؟ نه به آن همه شادی و شور، نه به این سکوت سنگین! کنجکاوی ام باز دوباره گل میکند، باید هر طور شده سر دربیاورم، ماجرا از چه قرار است؟ به بهانه قرض گرفتن نان، در میزنم، زهرا در را باز میکند، گفتم: «نان میخواستم، راستی زهرا! جشن دارید؟» گفت: «آره، ولی چه فایده!» گفتم: «چیزی شده؟» گفت: «راستش کلی کادو و شیرینی خریدیم، گفتیم بابا که آمد برایش جشن تولد بگیریم و خوشحالش کنیم، حالا از شانس ما، سپرده به یکی که پیغام بیاورد، کاری برایش پیش آمد و تا دو روز دیگر هم نمیتواند بیاید».
* راه ناتمام
شهید حاج حسین بصیر با آنکه در تمامی عرصههای انقلاب حضوری فعال و نقشی تعیینکننده داشت و از فرماندهان عالیرتبه جنگ و از خانواده شهدا بود و برادر و دامادش را در راه پاسداری از دستاوردهای انقلاب، تقدیم آستان حضرت حق کرده بود، اما با این همه، باز خود را مدیون نظام مقدس اسلامی میدانست و در جهت پیشبرد اهداف آن از هیچگونه کوششی فروگذار نمیکرد.
در مراسم بزرگداشت سومین روز شهادت دامادش «شهید مرتضی جباری» حاجی همانند کوهی استوار در برابر دیدگان به حیرت گشوده جمعیت، چنین زبان به سخن گشود: «خدا را شاهد میگیرم که من بهخاطر شرکت در مجلس عزا و مراسم بزرگداشت دامادم، جبهه را ترک نگفتهام بلکه به امر فرمانده لشکرم در این مجلس حضور یافتم تا شما مردم شهید پرور و دوستان مرتضی و جوانان غیور این سامان را بهسوی جبهههای حماسه و شرف فراخوانم، همین و والسلام!»
و چه زیبا جوانان غیرتمند فریدونکنار پس از این بیان کوتاه، بر ندای سوزناک حاجی، لبیک اجابت گشودند و قدم در راه ناتمام مرتضی نهادند.
فارس