می گوید از همان بدو تولد می دانسته مهدی با بچه های دیگر فرق داشته و قرار است راهی را برود که پیش از آن بزرگان دیگری رفته بودند، راهی که پیروی از ولایت و ولی فقیه مهمترین رکن آن بود.
کد خبر: ۳۲۹۴۳۱
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۵ - ۱۳:۴۹ 15 November 2016
به گزارش تابناک قم، مادر شهید زین الدین از خاطرات مهدی برایمان نقل می کند و برایمان از روزها و سال هایی صحبت می کند که قلب مهدی نه برای خودش بلکه برای امام و انقلاب می تپید.

- تو دبيرستان درس مي­خوند كه حزب منفور رستاخيز تشكيل شد. به زور از مردم عضو می­گرفتند، اومده بودند سر كلاس از اينها ثبت نام كنند، قبول نكرده بود. اومدن پيش من گفتند:‌ براي سابقه شما بد مي­شه، بگيد قبول كنه. گفتم: مگه نمي­گيد آزاديه؟ خب نمي­خواد قبول كنه. هر كاري كردند موفق نشدند رضايتش رو جاب كنند از دبيرستان اخراجش كردند.

- با آيت الله مدني خيلي مأنوس بود. مسجد كه مي­رفتيم بعد ازنماز ايشان سخنراني مي­كردند. وقتي از منبر پايين مي­آمدند، آقا مهدي و دوستاش دورش مي­نشستند و شهيد مدني براي ايشان موعظه مي­كردند. وقتي با اين نوجوانها صحبت مي­كردند خم مي­شدند و سرشون رو پايين مي­آوردند ؛ نفسشون مي­خورد به نفس اين بچه­ها و اينها رو اينطور تربيت مي­كردند.

- از چهار دانشگاه فرانسه براش دعوتنامه اومده بود. يه شب رفته بود تهران تا با يكي از دوستاش كه از پاريس اومده بود، مشورت كنه كه براي تحصيل چه وسايلي رو با خودش ببره. دوستش گفته بود: من سه ساله در فرانسه درس مي­خونم، خدمت حضرت امام رسيدم، فرمودند: شما برگرديد ايران، آنجا بيشتر به وجودتان نياز است. با آيت الله جنتي در ميان گذاشت ايشان هم تأييد كردند. از رفتن منصرف شد. موند تو تظاهرات شركت كنه.

- گفتم: مي­توني هماهنگ كن عقدتون رو حضرت امام بخونه، موقيتش رو هم داري. گفت: مادر، امام رهبر دنياي اسلامه، من به خودم اجازه نمي­دم چند دقيقه وقت كسي رو كه بايد دنيايي رو رهبري كنه بگيرم. صيغة عقد رو كس ديگه­اي هم مي­تونه بخونه.

- «بچه­ها آقا مهدي اومده»

وقتي اين خبر توي لشگر پخش مي­شد بچه­ها كيف مي­كردند. همه منتظر مي­موندند تا موقع نماز كه بعدش سخنراني كنه.

پير و جوان از سر و كول هم بالا مي­رفتند يه بار ببيننش، تنها سخنراني بود كه همه تا آخرش مي­نشستند. بعضي­ها هم مي­رفتن دم در دژباني ساعتها زير آفتاب مي­نشستند  فقط به عشق اينكه آقا مهدي رد شدني ببيننش.

- تو دنيا سابقه نداره كه يه جوان بيست و سه ساله بشه فرمانده لشكر. اون هم لشكري مثل لشكر17 علي بن ابي طالب عليه السلام. همه مي­دونن هر جايي مستقر مي­شد زبانزد مي­شد، حتي عراقيها وقتي مي­فهميدن لشكر 17 مستقر شده راديوهاشون شروع مي­كردند به بد و بيراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشون مي­داشت.

- يك شب اومد تو سنگر ما، از قيافه­اش پيدا بود خيلي خسته است. من بودم و چند تا نيروي ديگه كه يكي دوتاشون تازه آمده بودند و آقا مهدي رو نمي­شناختند. چند دقيقه­اي نشست، بلند شد و وضو گرفت و ايستاد براي نماز. يكي از نيروهاي تازه وارد منو صدا زد و با تعجب پرسيد: چي شده؟! گفتم: چطور مگه؟! گفت: چرا اينقدر داره گريه مي­كنه؟ گفتم: اين هر موقع نماز مي­خونه همين جوريه.

- هر جا كار خيلي سخت مي­شد به ايشون پناه مي­برديم و ايشون هم به قرآن. معمولاً هم كه تفأل مي­زد آيه­اي متناسب با شرايط مي­اومد.

شرايط هوا براي عمليات مساعد نبود، عمليات هم بايد انجام مي­شد. داشت مي­رفت قرارگاه كه تصميم نهايي رو براي انجام عمليات بگيرند. گفتم: تا كي بايد اينجا باشيم؟ هوا داره بدتر مي­شه، چكار بايد بكنيم؟ دست برد تو جيب پيراهن و قرآن جيبش رو در آورد:

«وَ لَبِثُوا في كَهفهِم ثَلاثُ مأه سِنينَ وَ ازدادُوا تِسعاً. قُل اللهُ اَعلمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غيبُ السمواتِ و الارضِ...»

اين هم جواب شما، خوبه؟

- نوبت پُستم تمام شد، هر چي منتظر شدم پُست بعدي نيومد. رفتم سنگر بيدارش كردم. اون هم بلند شد وفت سر پُست. صبح با سر و صداي بچه­ها بيدار شدم، مي­گفتن: چيكار كردي؟ گفتم: چطور؟! گفتن: ديشب آقا مهدي رو فرستادي براي نگهباني. بندة خدا شب دير اومده بود، جا نبوده همون دم در سنگر خوابيده بود، بعد هم كه توي تاريكي فكر كردم نفر بعديه بيدارش كردم هيچي نگفت. تا صبح تنهايي نگهباني داده بود.

- از اين منطقه به اون منطقه. از اين جلسه به اون جلسه. معمولاً هم خودش رانندگي مي­كرد. من هر وقت بغل دستش مي­نشستم اينقدر با پام فشار مي­آوردم كف ماشين كه احساس مي­كردم زير پام سوراخ شده.

منبع: قم فردا
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار