قبل از هر چیز عرض کنم که بنده با این دو فقره چشمهای ضعیف خود ندیده ام، اما از همولایتیها و نزدیکان آن خدابیامرز شنیده ام که «مشهدی غلام حسن» جزو اولین کسانی بوده که در روستای ما ماشین داشته است.
میدانید که در زمان قدیم کسی که ماشین دار بوده برای خودش جلال و جبروتی داشته و مثل حالا نبوده که تعداد ماشینهای روستا از جمعیت مورچههای دِه بیشتر شدن.
البته پرواضح است کسی که پای یا بهتر است بگوییم (لاستیکِ) اولین خودرو را به روستا باز کرده، احتمالا خودش نیز میتواند اولین رانندهی روستا باشد و به این مقام ارزشمند افتخار کند.
میگویند اولین بار که آن جیپ خدابیامرز _، چون سال هاست که خودرو یاد شده نیز همچون صاحب مرحومش در قید حیات نیست _. وارد روستا شد، والدهی «مشهدی غلام حسن» اول ظرفی از آب و مقداری علوفه را جلوی ماشین گذاشته و کلی هم تعارف کرده که بفرمایید میل کنید! و آخر شب هم کاسهای بر میدارد و میرود دست میکند زیر ماشین که شیر بدوشد، اما در کمال تعجب میبیند از پستان و شیر خبری نیست.
آن مرحوم (مشهدی غلام حسن) اگر چه ادعا داشت مادرزاد راننده است و به قول خودش از داخل «کُت» سوزن رد میشود! ولی آن اوایل که قصد داشته رانندگی یاد بگیرد، روزی در محوطهی مقابل خانه اش با تفاخر تمام مینشیند پشت فرمان. پس از حرکت بلافاصله اقدام به بوق زدن میکند. به گفتهی شاهدان عینی این بوق زدنها ادامه داشته تا این که تعدادی از اهالی سر میرسند و متوجه میشوند بوق زدن برای انسان یاحیوان نیست، بلکه برای درخت «گز»ی است که از بد شانسی ِ. مشهدی غلام سالها در آن جا بوده و بی اعتنا به صدای بوق، به هیچ عنوان قصد کنار رفتن از سرِ راه خودرو را نداشته است.
چند سالی از این ماجرا گذشت، روستا پیشرفت کرد، انقلاب شد و دیگران هم ماشین و موتورسیکلت خریدند، اما غلام حسن رانندگی یاد نگرفت که نگرفت!
خدابیامرز در طول دوران رانندگی اش آن قدر ماشین بی زبان را به در و دیوار کوباند که به محض خروج از منزل تیرهای چراغ برق و درختهای داخل روستا، همزمان شروع میکردند به لرزیدن. نه چراغی برایش مانده بود و نه سپری و نه آینهی بغل. رنگ و روی جیپ هم که درست شبیه جیپهای ارتشی از عملیات برگشته بود.
میگویند، یک بار که مشهدی غلام حسن ماشین جدید خریده بود و به اتفاق فرزندش در روستا مشغول رانندگی بوده، به پسرش میگوید: «میخوام دور بزنم، نگاه کن ببین ماشین نمیآد؟» پسرش که حکم شاگرد شوفر را داشته میگوید: «نه بابا، دور بزن.»
دور زدن همان و گرووووپ! تصادف کردن با یک موتورسیکلت همان! و در حالی که موتور سوار بی چاره در هوا داشته برای خودش پرواز میکرده، به پسرش میگوید: «مگه نگفتم نگاه کن...؟» و پسر در جواب میگوید: «آخه بابا جان، شما گفتی نگاه کن ببین ماشین نمیآد! نگفتی موتور که...»
یک بار هم صبح زود دم درِ خانه، ماشین را روشن میکند که برود شهر. پس از کلی بوق زدن و گفتن این که کسی جلوی ماشین نباشد و خلاصه همهی اعضای خانواده و راننده (خودش)، حواس شان به جلوی ماشین بوده که یک مرتبه با سرعت تمام میرود عقب و میکوبد به درِ حیاط که بی خیال بِر و بِر داشته ماشین را نگاه میکرده!
بعدها خودش اعتراف کرده بود که جلو و عقب را اشتباه گرفته بودم! یعنی به جای این که بزند دندهی یک، زده بود دنده عقب.
مرحوم پدرم میگفت: «یک شب در مسجد روستا، شیخی روی منبر داشت از مرگ و آخرت و... صحبت میکرد تا به این جا رسید که، انسان باید همیشه برای مرگ آمادگی داشته باشد...» پدرم میگفت: از بین جمعیت بلند شدم وگفتم: «حاج آقا من از الان آمادهی مردنم!». گفت: «چرا؟» گفتم: «چون قراره فردا با ماشین مشهدی غلام حسن بریم لار...!»
انتهای پیام/*