وقتی یک زندگی را کنار مرگ زنده باشید، مرگ برایتان عادی میشود...
ترس مردم از ویروس کرونا نریخته است...
مردمی که هر روز روی لبه تاریکی مرگ میرقصند...
شبها که میشود مرگ را بغل میکنند و میخوابند...
ارزش زنده بودن
را پیش چشم مردم من چنان کم کردیم
که بین مرگ و زندگی چیزی برای انتخاب کردن نیست...
مردم را به مردن هر روزی عادت دادیم این مشق اول عادیسازی بود...
وقتی به جای عشق از مرگ نوشتیم...
لوله قلمهای ما به جای گل شکوفه میخک بوی باروت میداد...
ما مرگ را برای مردم عادی کردیم...
امروز تلاش میکنیم
معجون زنده بودن را در پروتکلهایمان
نسخه کنیم برای مردمی که تفریحگاهشان در کنار قبرها بود...
ما مرگ را سالها مزمزه کردیم...
و امروز که از چگونه زنده بودن پروتکل تنفسی میبافیم مردههای حرفهای به ترس ما از مرگ میخندند...
ما نفس را ممنوع کردیم...
حالا در قدغنهای همیشگی ما معلوم است وقتی این تنها کشیدنی مجاز را کرونا از ما میخواهد!
یک پک هم به هوای خستهاش بزنیم...
ما یک عمر در لبه مرگ زندگی کردیم...
این حقیقت تلخی ست
که هرگز در سیاه مشق حرفهایمان خط زندگی نبود...
ما حتی خط ضربان قلب عشق را اتو کردیم تا صافتر به نظر بیاید
این همه کاری بود که با زندگی کردیم...
گفتی از روش زنده ماندن بنویسم
برای مردمی که شبها خوابشان نمیبرد،
اینها انگار علاقهای به دیدن فردا ندارند...
من از زندگی بنویسم
و از پروتکلهایی که زنده بودن «اینطوری» را تضمین کند؟...
از من خواهند پرسید...
زنده بمانم؟
در کدام زندگی؟
زندگیای که نسل مندرس از من دزدید؟
و من بین خط خون و سرفه عطسهای دردناک میکنم و میگویم
برای درد دل من تو زنده بمان...
شاید به نفس تو من هم فردا نیاز داشته باشم...
میدانی من درد را در پستوی خانه نهان کردهام
حتی اگر نگویی دوستت دارم...
این یکی را نگذاشتم که از من بگیرند...
من پیشتر بیشتر از تو چند بار مرگ را بوسیدهام
اما زندگی هنوز لبهای غنچهتری دارد...
باز هم بیشتر مراعات کن...
من زنده تو را برای فردای بچهها میخواهم...
انتهای پیام/*