وقتی رفتم پاریس برای امام نوشتم من دختری هستم که علاقه به رشته خبرنگاری دارم. آیا می توانم این کار را انجام دهم؟ امام در جواب فرمودند: هیچ اشکالی ندارد به شرط اینکه رعایت حجاب را بکنی.
کد خبر: ۹۰۱۸۱۳
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۶ 21 September 2020

کمتر کسی است مطالعاتی در مورد جنگ تحمیلی داشته باشد و نام مریم کاظم زاده را نشنیده باشد. بانویی که نامش همیشه کنار شهید اصغر وصالی دیده شده و در بحبوحه خون و آتش همچون دیگر برادرانش در میدان جنگ حاضر بود و سعی می کرد با امکانات اندکی که دارد این برهه درخشان تاریخ معاصر کشورش را با دوربین عکاسی برای نسل های بعد و همه کسانی که آن رشادت ها و دفاع مقدس را ندیدند ثبت و ماندگار کند. 

مریم کاظم زاده از جمله معدود خبرنگارانی بود که توانست در جبهه غرب کشور حضور داشته و در وقایع مهمی شاهد عینی باشد. آنچه می خوانید بخش اول گفت و گو با این بانوی با تجربه و خوش صحبت است که دقایقی با سعه صدر پاسخ سوالات ما را داد.  

*کنجکاوی و عشق مرا به عرصه خبرنگاری کشاند

اگر صادقانه بخواهم بگویم جوان بودم و از سر کنجکاوی وارد این عرصه شدم و عاشقش بودم. اینکه می گویم کنجکاوی یعنی دوست داشتم خودم از نزدیک شاهد وقایع باشم. آشنایی من با کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی به من خیلی چیزها یاد داد. این کتاب را یکی از دوستانم در دوره دبیرستان به من هدیه داد. البته خودم هم دوست داشتم و همیشه به مسائل دو رو برم و مردم کنجکاو بودم.

معلم انشای من خانم ورزنده عزیز هم خیلی تاثیر داشت. چون او وقتی انشای ما را می خواند در واقع به دیدگاه هایمان نمره می داد نه به نوشته هایمان. برای همین زنگ های تفریح خیل دورش جمع می شدیم و با هم صحبت می کردیم. البته نمی شود یک راه را بیان کرد و گفت آدم راه آینده اش را بر اساس آن دلیل و عنوان انتخاب کرده است بلکه یک مسائلی مثل پازل کنار هم قرار می گیرند و بعد از ناکجا آباد سر در می آوریم. البته که خودمان تکه های پازل را انتخاب می کنیم.  


مریم کاظم زاده در کنار شهید اصغر وصالی

 

*جمله ای که بیش از 40 سال در خاطرم ماند و در من اثر کرد

الان که این مطلب را می خواهم بگویم خاطرات بیش از 40 سال پیش در ذهنم می آید. معلم انشایم همیشه برایم عزیز است. چون من در دوره دبیرستان نمی دانستم خوب می نویسم اما سر یک امتحانی خانم ورزنده مراقب بودند. من داشتم با یکی از دوستانم سر امتحان پچ پچ می کردیم. او برگشت و گفت کاظم زاده تو که اینقدر خوب می نویسی چه نیازی داری که پچ پچ می کنی؟ 

من از این جمله خانم ورزنده خیلی تعجب کردم و بعد از امتحان با شوقی پرسیدم: خانم! شما انشاهای مرا خوانده اید؟ گفت: بله می خواهی بگویم چه نوشته بودی؟ خیلی خوشحال شدم و تحت تاثیر قرار گرفتم از اینکه یادش بود من چه نوشته ام. خانم ورزنده که هنوزم به او ارادت دارم و گاهی با هم صحبت می کنیم کتاب معرفی می کرد و ما می خواندیم. در واقع من قشنگ دیدن را از او و از اساتید دیگری که خدا سر راهم قرار داد یاد گرفتم. اینکه باید اول همه چیز را خوب ببینید و درک کنید تا در درون خود بفهمی می خواهی چکار کنی؟ خوب دیدن صرفا زیبا دیدن و دقیق دیدن نیست بلکه عمیق دیدن و توجه داشتن به اطراف مهم است. 

 

*تاثیری که از کتاب اوریانا فالاچی گرفتم

وقتی کتاب اوریانا فالاچی را خواندم برایم خیلی جذاب بود که یک زن می رود در منطقه جنگی و به دنبال مفهوم زندگی باشد. در کتاب فکر می کنم از خواهرش می پرسد: زندگی چیست؟ و او می گوید زندگی فاصله تولد تا مرگ هست. و وقتی می رود منطقه می بیند زندگی خیلی عمیق تر از چیزی است که همه برایش تعیین می کنند. او برایم الگو بود که بروم جلو نترسم و شجاع باشم. 

*تعلیماتی که آموختنش را مدیون مادرم هستم

خانواده من مذهبی بودند اما سنتی به آن معنی که دختر فقط باید در خانه باشد، نبودند و اینکه فقط باید کارهای دخترانه انجام دهد. دایی های من خیلی رویم تاثیر گذار بودند. آنها مذهبی بودند اما سعی داشتند ما را با زمان خودمان وفق دهند برای همین خبرنگاری نه تنها برای به خصوص مادرم چیز بدی نبود و مشوقم بودند و اصرار داشتند باید زمان و مکانت را بشناسی، مردم را بشناسی و چشم و گوش بسته هر کسی هر چه گفت زود باور نکنی. اینها تعلیماتی بود که مادرم به من داد. 

*دعوت به کار شدم تا به روزنامه انقلاب اسلامی بروم

فروردین سال 58 روزنامه انقلاب اسلامی داشت نیرو می گرفت برای شروع کار روزنامه. بیشتر کسانی که در کادر تشکیل آن روزنامه بودند دانشجویان خارج از کشور بودند که در انجمن های اسلامی بودند. من را هم می شناختند چون در انگلیس کمی کار عکاسی کرده بودم. برای همین آقای عبدالصمدی که خودشان خیلی هم در روزنامه نماندند، پیشنهاد دادند اگر می خواهی می توانی بیایی به عنوان عکاس کار کنی. من هم تازه از انگلیس برگشته بودم و شیراز زندگی می کردیم. خیلی شوق و ذوق داشتم و آمدم تهران. خودم را معرفی کردم به دفتر روزنامه و فکر می کنم خرداد بود که اولین شماره روزنامه انقلاب اسلامی درآمد و من به عنوان عکاس بودم که خودم هم دوربین داشتم با یک لنز واید 24 ، تله 200 و نرمال 50 که خیلی هم دوستش داشتم اما یکبار که گذاشته بودم داخل ماشین دزد برد و مجبور شدم دوربین کنون بگیرم و دیدم یکی کم است و یکی دیگر هم گرفتم. قیمتش یادم نیست ولی به خاطر دارم برای خرید دوربین باید پول هایم را جمع می کردم و به کمک مادرم توانستم بخرم چون قیمت ها گران بود. وقتی روزنامه عکس چاپ نکرد وارد سرویس شهرستان ها شدم. 

*پیکر شهید مطهری را دیدم اما نتوانستم عکس بیندازم

12 اردیبهشت ترور شهید مطهری اتفاق افتاد. تا متوجه شدم سریع خودم را رساندم. آنقدر زود رسیدم که هنوز عمامه ایشان و خونشان پشت دیواری که بود جامانده بود و دو گل هم گذاشته بودند کنار دیوار و شهید را سریعا رسانده بودند به بیمارستان طرفه که نزدیک تر بود. سریع رفتم بیمارستان طرفه اما هرچه اصرار کردم اجازه عکاسی ندادند و فقط گفتند می توانی پیکر را ببینی. رفتم سرد خانه بیمارستان و صورتشان را دیدم. این جزو اولین عکس هایی بود که گرفتم. و البته تظاهرت و گردهمایی هایی بود که باید می رفتم و عکس می گرفتم. 

*پاسخ امام خمینی به اینکه آیا خبرنگار بشوم یا نه؟

من متولد سال 36 بودم و در دوران فساد زده از نوع زمان خودم بودم. اگر قدرت پشتش تقوا نباشد همه قدرت ها بد هستندو درنده. همه قدرت ها گرگ صفت هستند اما اگر پشتش تقوا باشد قدرت شیر بد نیست و همه را زیر خوبی های خودش قرار دهد. برای من که آن دوران را درک کردم و آن جسارتی که امام و انقلاب به ما داد و به ما گفت واصل و اساسش همین بود که باید جلو بروید و زن و مرد ندارد. قدرت تو ایمان و تقوای تو هست و هر چه قدر می خواهی باید جلو بروی. زن و مردش فرقی ندارد. اگر جنسیت قرار بود برای من حرف بزند اصلا انقلاب را قبول نداشتم و دنبالش نمی رفتم. من دختر متشرعی بودم که می خواستم راه و رسم آینده ام را انتخاب کنم. 

برای همین وقتی رفتم پاریس برای امام نوشتم من دختری هستم که علاقه به رشته خبرنگاری دارم. آیا می توانم این کار را انجام دهم؟ امام در جواب فرمودند: هیچ اشکالی ندارد به شرط اینکه رعایت حجاب را بکنی و همانجا خبرنگاری من رقم خورد و آن پیام به من جسارت داد بروم جلو. اگر امام می نوشتند تو دختری و نباید بروی جلو نمی رفتم.

جسارتی که امام به ما داد و چند سال بعد که خودم شاهد بودم در تحولات دیگری به ما نشان دادند البته فقط امام نبود و کسانی که پیرو امام بودند هم همین روند را ادامه می دادند مثل دکتر چمران. کار مهم بود، اینکه چون من زنم نباید بروم و یک مرد باید برود نبود، خطر خط بود چه برای من چه برای یک. کار بیشتر اهمیت داشت تا جنسیت. اما رفته رفته این موضوع کمرنگ شد و منتقد کار حوزه علمیه هستم زیرا من فکر می کنم امام امید زیادی به حوزه داشتند. اینکه انقلاب اسلامی را بر اساس دیدگاه های اسلام، آنها باید تبیین کنند اما متاسفانه این کار را نکردند و به نظرم کماکان این کوتاهی ادامه دارد و تا زمانی که این کوتاهی ها ادامه داشته باشد اقتصاد و جامعه و فرهنگ ما این چنین است. 

من دیدگاه اسلامی ام را از امام گرفتم و کسانی هم سر راهم قرار گرفتند که آن دیدگاه را قبول داشتند و نه تنها سد راهم نشدند به عنوان یک دختر مسلمان بلکه راه را هم برایم باز کردند. مثل یک فرمانده سپاه به نام آقای مصطفوی و شهید اصغر وصالی و شهید چمران. کسانی که الان اغلب شان نیستند.

*زنی به نام «خواهر طاهره»

در خارج از کشور که بودم با بانوی بزرگواری آشنا شدم که برای اولین بار او را در لندن در جلسات «امام باره» دیدم. جلساتی که به همت دانشجویان انجمن اسلامی خارج از کشور هر هفته در محلی به نام «امام باره» تشکیل می شد. به گمانم سال 57 بود. به لحاظ سنی بزرگتر از همه بود. دست هایش مثل هیکلش ظریف نبودند و محکم حرف می زد. بعد از تمام شدن جلسه، بیشتر مردها بودند که دورش حلقه می زدند. همه به او خواهر می گفتند. هفته بعد دیدم در قسمت خواهرها نشسته و به دیوار تکیه داده بود. بعد از جلسه تصمیم گرفتیم او را به خانه دعوت کنیم، اولش نپذیرفت. مثل اینکه اسمی جز خواهر نداشت. محل اقامتش نزدیم هاید پارک بود. در هاید پارک مسافر خانه ای بود که در آن ایام محل اقامت خیلی از ایرانی ها شده بود که هر کدام به دلایلی به لندن آمده بودند. 

آمدیم خانه. با دکتر شریفه جعفری همخانه بودم. در طبقه دوم یک خانه انگلیسی ساکن بودیم و دو اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی در اختیارمان بود. اتاق دکتر جعفری از اتاق من بزرگتر بود، برای همین در اتاق او ماند. با هم صحبت می کردند و تا من وارد اتاق می شدم صحبتشان را قطع می کردند. صد البته که من متوجه می شدم حرف هایشان در مورد سیاست روز ایران است. 

وقتی می خواست با کسی حرف بزند تکه کلامش مامان بود. ممکن بود در چند جمله ی حرفش چندین مرتبه کلمه مامان را تکرار کند و خوب معلوم بود خودش مادر است و دور از فرزندانش. خیلی طول نکشید که متوجه شدم مبارز است و مدتها زندانی بوده. 

در دیدار بعد از من و دکتر جعفری خواست تا اسم مستعاری برایش انتخاب کنیم. می خواست اسم مذهبی باشد از آن پس به جای خواهر، او را با این نام بخوانیم. اولین اسم پیشنهادی دکتر جعفری «صدیقه» بود. نپذیرفت. «مرضیه» را هم نپذیرفت. اما اسم «طاهره» را قبول کرد و قرار شد از آن پس همه خانم مرضیه حدید چی دباغ را «خواهر طاهره» بنامند. 


خانم دباغ

 

در هر دیداری بیشتر جذب شخصیت خواهر طاهره می شدیم. هم مادر بود، هم مبارز، هم لطیف بود، هم منطقی. او سعی می کرد هر عملش مطابق با فرامین اسلام باشد. به لحاظ جسمی سالم نبود و در بیمارستان لندن تحت مداوای پزشکان بود. دوست داشتیم هر وقت می نشیند، دورش حلقه بزنیم و او از اسلام و وظیفه یک زن مبارز بگوید.
چند ماهی طول کشید تا فهمیدیم مدتها زندانی و تحت سخت ترین شکنجه ها ی ساواک بوده و اثرات همین شکنجه ها او را سخت بیمار کرده. امام که به فرانسه رفتند، خواهر طاهره یکی از اعضای اتاق همکاری با انقلابیون و از نزدیکان خانواده امام در نوفل لوشاتو بود.
٢٢ بهمن که امام به ایران آمد، خواهر طاهره در بیمارستان فرانسه بستری بود. کمتر از یک ماه بعد از پیروزی انقلاب به ایران آمد. با اسم حقیقیش، مرضیه دباغ. اوایل با عصا بود. انقدر کار و مسئولیت داشت که باید به لحاظ جسمی زود خوب می شد، و زود هم خوب شد.
چون اهل همدان بود، اولین فرمانده سپاه همدان شد. بعد از ماجرای پاوه او را در محل سپاه کرمانشاه دیدم. کلی ذوق کردم که دیگر تنها نیستم و می توانم همراه او باشم. شب بود و من تازه وارد کرمانشاه شده بودم. گفت: «برو بخواب. الان با ابوشریف و فرمانده های دیگه جلسه دارم. خواستم برم بیدارت می کنم.» من هم خوابیم تا صبح. وقتی بیدار شدم و از پاسدارها جویای او شدم، گفتند بعد از جلسه چند ساعت پیش با پاسدارهای همدان رفت پاوه.
مدتی بعد او را در تهران دیدم. گله کردم که چرا آن شب کرمانشاه من را بیدار نکرد و با پاسدارها رفت. مثل همیشه که در چنین مواقعی می خندید، خندید و گفت: «واقعا فکر می کردی توى اون آشوب پاوه، با خودم می بردمت؟ گفتم: معلومه! من باور کرده بودم که می تونم همراهتون باشم.» دوباره خندید و جدی تر گفت: «من مادرم. هیچ وقت بچه هام رو به خطر نمیندازم.»


خانم دباغ در کنار رزمندگان در پادگان ولیعصر(عج) بهار 58. عکس: شهید حسن بیات

 

*مسئول روزنامه موافق رفتنم به جنگ نبود

برای رفتن به جنگ سردبیر با رفتن من موافق نبود و می ترسید بلایی سرم بیاید. اما راضی اش کردم به عنوان عکاس وارد کردستان شوم. تجربه بیاری خوبی بود که شاید اگر تجربه آنجا را نداشتم نمی توانستم آن طور که اتفاق افتاد وارد جنگ شوم.  اما نمی دانم چرا دیگران عکس های مرا نخواستند تا زمانی که خانم زهرا رهنورد مجله اطلاعات بانوان را داشت و بعد اسمش شد مجله راه زینب(س)، عکس های مرا در مجله اش چاپ می کرد و مشوقم بود. البته من مرید او نبودم اما در چاپ عکس هایم به من کمک کرد. این گنجینه تا 5 سال پیش نزد خودم بود تا اینکه انجمن عکاسان گفتند میشه کتاب عکس شما را چاپ کنیم.  

*اولین بار یک بدن خونی را در کرستان دیدم

من اولین بار یک بدن خونی را در کرستان دیدم. دفعه اولی که رفتم احساس خطر را به خوبی حس کردم. برای همین دفعه دوم با کوله پشتی رفتم و با خودم مقداری ساولن برای شستن زخم و گاز استریل و باند بردم. 

همسر دوستم پزشک بود  و به من یاد داد اگر زخمی دیدی با ساولن بشور و اگر ساولن نبود هیچ چیزی بهتر از آب و صابون نیست. کف صابون را درست  کن و گاز استریل بگذار رویش و با باند ببنید. یک کار خیلی ابتدایی در امداد گری بود. دفعه دوم یک روز فرید خیام باشی  در یکی از درگیری ها پایش به جایی گیر کردو گوشتش قلوه کن شد. بعد منصور اوسطی تیر خورد. من با همان آموزش های اولیه سعی کردم کمک کنم.

*می ترسیدم نزدیک منصور اوسطی شوم

وقایعی که در کردستان دیدم مرا دو دل نکرد برای برگشتن. زیرا این دو دلی ها را هر کسی که می خواهد خبرنگار شود باید با خودش حل کند و ببیند چند چند است؟ باید خودش را بشناسد. نمی خواهم بگویم من خیلی شجاع بودم ها! نه. وقتی منصور اوسطی در چند قدمی من تیر خورد و افتاد شوکه شدم و ترس را آنجا برای اولین بار حس کردم که اگر بروم جلو صورتش داغون شده همین جا پس می افتم. چقدر دعا کردم و این انگیزه مرا جلو برد که اگر او به من احتیاج داشته باشد و به یک آن نفس کشیدن باید کمکش کنم به حرکت مرا واداشت. همه اینها برایم تجربه بود که بیاموزم.

*فرق عکاسی ما و عکاسان دیجیتال

بارها و بارها برایم پیش آمد بخواهم لحظاتی را عکاسی کنم اما فیلمم تمام شده بود. ما آن زمان در محدویت تهیه فیلم عکاسی هم بودیم. یا یک فیلم 24 تایی داشتیم یا 36 تایی و بیشتر از آن نداشتیم. وقتی یک واقعه ای پیش می آمد، حتی اگر فیلم دوربینم را عوض کرده بودم باز هم کم می آمد و اینقدر فرصت نبود که بخواهم فیلم را عوض کنم. نوع کار ما با عکاسان دیجیتال امروز خیلی متفاوت بود. به ما می آموختند فکر کنید تصویری که قرار است ثبت کنید آخرین فریم عکاسی شما هست و در زاویه و دیدن دقت کنید اما الان 100 عکس می گیرند تا یکی انتخاب شود. وضعیت با محدودیت تهیه فیلم عکاسی نور علی نور بود.

*پیکر شهید پیچک بعد از چهار روز برگشت

در کردستان رزمندگان بزرگواری چون پیچک و موحد دانش را دیده بودم. پیچک و حاجی بابا بعد از اصغر وصالی در پادگان ابوذر فرمانده محور شدند و عملیات های بازی دراز و مطلع فجر را انجام دادند که پیچک در همان عملیات شهید شد و پیکرش را بعد از 4 روز به عقب برگرداندند و آوردند در بیمارستانی که من هم آنجا بودم. چند عکس از او گرفتم. 

تا وقتی اصغر شهید نشده بودم من تقریب با فرماندهان در تماس بودم مثل آقای ابوطالبی اما بعد از شهادت اصغر که اردیبهشت 59 بود ضرورتی نداشت با آنها در تماس باشم. 

منبع: فارس
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار