خدایا! حالا که می‌خواهی مرا مجروح کنی تیر به پایم نخورَد چون دخترم فلج است، راه نمی‌تواند برود، من هم اگر نتوانم راه بروم برای اهل خانه سخت می‌شود.
کد خبر: ۱۴۷۷۸۳
تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۹:۱۸ 19 December 2015
به گزارش تابناک مازندران، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنهایی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک می‌کنند که در آنجا همه قلم‌ها، جز قلم عشق از کار می‌افتد، شهیدان معلمانی هستند که توانسته‌اند با ایثار و حماسه‌آفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عمل‌شان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفته‌مان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردست‌ها هستند، اما یاد و نام‌شان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلب‌مان جاویدان می‌ماند.

خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

* اصراری که به شهادت ختم شد

یدالله ابوترابی‏ می‌گوید: برای اعزام به جبهه به اتفاق شهیدان سیدرضا رکابی و اسماعیل زارع به سپاه مراجعه کردیم به ما گفتند: «سن‌تان کم است و از نظر جثه هم ضعیف هستید، باشد برای دفعات بعد.»

خیلی ناراحت شدیم و هر چه هم اصرار کردیم، سودی نداشت با ناامیدی به منزل رفتم ولی رضا و اسماعیل ماندند و برای رفتن به جبهه دست به دامان هر کسی که نفوذی در سپاه داشت، شدند.

سرانجام مسئولان با رفتن‌شان موافقت کردند و آنها برای نخستین‌بار به کردستان (مریوان) اعزام شدند، آنطور که من شنیدم شهید اسماعیل زارع در حمله ضدانقلاب به قله به اسارت آنها درآمد و آنها او را تا گردان دفن کردند و فقط سرش بیرون بود که به‌خاطر شرایط سخت آب و هوایی و همچنین نخوردن آب و غذا به شهادت رسید.

سیدرضا که محل خدمتش فرق داشت، برای تسویه‌حساب و پایان مأموریت به سپاه مریوان آمد و آنجا خبر اسماعیل را از دیگر بچه‌ها گرفت، وقتی شنید اسماعیل به اسارت درآمد و قرار است تا چند وقت دیگر برای بازپس‌گیری قله عملیاتی انجام شود، تسویه حساب نکرد و آنجا ماند.


سیدرضا در آن عملیات شرکت کرد و در ابتدای عملیات هم به شهادت رسید، آن عملیات به برداشت بنده موفقیت‌آمیز نبود، چون پیکر شهید اسماعیل چند ماه بعد از پیکر شهید سیدرضا در ساری تشییع شد، شهید اسماعیل با وجود اینکه سن زیادی نداشت ولی مدتی که از انقلاب گذشت آنچنان مجذوب اندیشه‌های امام شده بود که انجام ندادن یکی از دستورات امام برایش گناه محسوب می‌شد، روحشان شاد و راه‌شان پررهرو باد.

* دعایی که دقیق مستجاب شد!

ابوترابی خاطره‌ای دیگر را چنین بیان می‌کند: خیلی از بچه‌ها دوست داشتند مجروح یا شهید شوند و من هم جزو همان بچه‌ها بودم، بعضی می‌گفتند اگر می‌خواهی شهید شوی و یا مجروح، باید از ته قلب از خدا بخواهی و من هم همین کار را کردم.

در عملیات کربلای پنج یک‌بار با خدا خلوت کردم و از او خواستم: «خدایا! خودت می‌دانی که من دختری دارم فلج، اگر می‌خواهی مرا شهید کنی در عوض او را شفا بده ولی اگر نمی‌خواهی مرا شهید کنی لااقل مرا مجروح بکن تا از این جنگ، یک یادگاری داشته باشم.»

بعد به ذهنم رسید که نوع مجروحیتم را نیز تعیین کنم، بد نیست و گفتم: «خدایا! اگر می‌خواهی مرا مجروح کنی با ترکش نکن؛ دوست دارم تیر به بدنم اصابت کند.» بعد کمی‌فکر کردم و گفتم: «حالا که می‌خواهی مرا مجروح کنی تیر به پایم نخورد چون دخترم فلج است، راه نمی‌تواند برود، من هم اگر نتوانم راه بروم برای اهل خانه سخت می‌شود، تیر به دستم بخورد بهتر است آن هم به دست چپم بخورد خوب است، چون با دست راستم کارهایم را انجام می‌دهم و این برایم سخت می‌شود!»

در قسمتی از عملیات کربلای پنج به سنگرهای بتونی عراقی‌ها برخوردیم، هر چه نارنجک می‌انداختیم کارساز نبود، خود من، دو یا سه نارنجک پرتاب کردم ولی اثری نداشت و تیربار عراقی‌ها مثل قبل به تیراندازی‌اش ادامه داد، یک آرپی‌جی 11 عراقی را در مسیر دیده بودم به بچه‌ها گفتم آرپی‌جی را بیاورید تا سنگر را منهدم کنم.

سه نفر از بسیجی‌ها برای آوردن آرپی‌جی به عقب رفتند، من هم برای یافتن مکانی برای استقرار آرپی‌جی، خودم را آن طرف خاکریز رساندم، تیراندازی عراقی‌ها لحظه‌ای متوقف نمی‌شد، آنها می‌دانستند اگر کوچک‌ترین وقفه‌ای در تیراندازی‌شان صورت پذیرد، سنگرشان سقوط خواهد کرد.

من تا رفتم خودم را جابه‌جا بکنم تیری به دست چپم اصابت کرد، وقتی تیر به دستم خورد، دستم را به سمتی پرتاب کرد، یک بسیجی کم‌سن‌وسال کنارم دراز کشیده بود، به او گفتم آن زیرپوش را که روی زمین افتاده است بردار بیاور و محکم دستم را ببند، بسیجی نوجوان کمی ترسیده بود و اشک تو چشم‌هایش جمع شده بود، به او گفتم: «مرد جنگ و گریه کردن با هم جور در نمی‌آید، برو آن زیرپوش را بیاور و دستم را محکم ببند.»

از این که دعایم مستجاب شده بود باورم نمی‌شد، سه چهار ساعت بعد به عقب انتقال داده شدم، طی این چند ساعت، دیگر برای هیچ خمپاره و گلوله‌ای خیز نمی‌رفتم چون می‌دانستم سهم من از این جنگ همین تیری است که به دستم خورده است.

* همین دو رکعت نماز برای‌مان می‌ماند

ابراهیم شاکری می‌گوید: من و شهید محمد قویدل از ابتدای آموزشی تا هنگام شهادت با هم بودیم و آنچه که از او به ذهنم مانده بیشتر برمی‌گردد به سجایای اخلاقی این شهید بزرگوار.

خیلی دلسوز و مهربان بود، به‌طوری که سهمیه غذای خودش را به بقیه بچه‌ها می‌داد، به‌ویژه به سربازها که ما آن وقت‌ها آنها را مشمول می‌نامیدیم، چند مرتبه به او گوشزد کردم که غذای خودت را به این و آن نده و خودت بخور، این‌طور از پای درمی‌آیی ولی او توجهی به حرفم نکرد.

جالب این که تو هوای سرد مهران شب‌ها به‌جای بقیه بچه‌ها به نگهبانی می‌ایستاد، فرماندهان به این کارش اعتراض کردند، حتی یک‌بار هم تنبیه شد، یک‌بار وقتی نیمه‌های شب از خواب پا شدم دیدم دارم نماز می‌خواند، ابتدا خیال کردم همین یک شب هست ولی وقتی دیدم او همیشه نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شود برای نماز، به او گفتم: «محمد جان! شب‌ها را برای استراحت گذاشته‌اند تو که استراحت نمی‌کنی، مریض می‌شوی!»

در جوابم گفت: «همین دو رکعت نماز خواندن برای ما می‌ماند.» وقتی با انفجار موشک مالیوشکا عراقی، دو ترکش به سینه‌اش اصابت کرد و او به شهادت رسید، به‌یاد همین حرفش افتادم که همین دو رکعت نماز برای‌مان می‌ماند.

فارس
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار