به خاطر حادثه ای، چندین سال بود که دچار سردرد های غیر قابل تحمل می شدم و هرچه به دکتر مراجعه می کردم فایده نداشت؛ تا اینکه قرار شد در مورد زندگی شهید محمد آبسواران تحقیق کنم؛ پس از شنیدن کرامت های این شهید بزرگوار به مزارشان رفتم، قبر او و برادر شهیدش را مسح کردم؛ به سر و گردنم کشیدم و از ایشان خواستم تا شفای مرا از خداوند بگیرند، هنوز از مزارشان دور نشده بودم که متوجه شدم سر دردم کامل قطع شده است؛ و تا اکنون دیگر دچار آن سردردهای وحشتناک نشدم.
کد خبر: ۸۰۷۴۹۳
تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۳ 20 December 2019

«تابناک هرمزگان»، آزاده دولتی؛ هرچه داریم از خداست و آنچه می‌بخشد، رحمتی است بزرگ و ارزشمند. باید سپاس گزار خداوند بود. شهید محمد آبسواران متولد 4 فروردین 1336 است که در روسـتای کُنارو از توابع شهرسـتان بندرعباس چشم به جهان گشود. پدرش حـاجـی، یک کشاورز بود و مـادرش مـاهـان نام داشـت. تا پایان متوسطـه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند نیروی دریایی ارتش بود. ازدواج کرد و صاحب دختری به نام فاطمه شد.
12 بهمن 1360 در بندرعباس هنگام انجام مأموریت بر اثر اصابت گلوله‌های زهراگین منافقین به درجه رفیع شهادت نائل شد. پیکر وی را در زادگاهش به خاک سپردند.

خاطراتی از شهید محمد آبسواران

شهید محمد آبسواران به روایت حاج موسی مولاپرست؛
الگو پسر عمه بنده شهید محمد آبسواران 5 سال از من بزرگتر بود، ازهمان دوران دوران کودکی با روحیات وخصوصیات اخلاقی ایشان آشنا شدم. ما در روستای کنارو زندگی می‌کردیم. بین دوستان و آشنایان او ویژگی‌های خاص خودش را داشت، با اینکه از من بزرگتر بود اما به عنوان دوست و همراه همه جا من را با خود می‌برد. الگوی من در زندگی شهید محمد آبسواران است.
شهید، همانطور که با من دوست و همراه شد با پدرم که مردی سالخورده بود وحدود 40 سال با او اخلاف سنی داشت دوست و همراه بود . پدرم همیشه محمد آبسواران را به چشم الگو و همفکر می‌دید.

رسالة امام خمینی (ره)
پدر من کشاورز بود. هرسال یک راننده کامیون از تهران می آمد و محصولات کشاورزی ارباب را می برد.یکبار راننده طی سفرش به روستای ما،رسالة امام خمینی را با خود آورد و به ارباب داد.یک کتاب قرمز رنگ با برگه های کاهی که به رسالة خمینی مشهور بود.پدرم به این کتاب علاقه پیدا کرد؛پدرم به ارباب گفت این کتاب به درد تو نمی خورد آن را به من بده و او هم قبول کرد و رساله را به پدرم داد.
با ورود رسالة امام خمینی به خانه ما، اندیشه ای نو در وجودمان نهادینه شد؛ جلسه هایی را با پدر و برادرم وشهید محمدآبسواران و غلام پرازین داشتیم و درباره خمینی بحث و گفتگو می کردیم و شب‌ها از طریق رادیو اوضاع سیاسی اجتماعی مملکت را پیگیری می کردیم.
طولی نکشید که یک روز محمد آمد و به پدرم گفت: دایی جان این کتاب در خانه شما خطرناک است،من آن را با خود می برم وبا رضایت پدرم رساله امام خمینی را با خود برد.

یاور والدین
محمد واقعا درسش خوب بود. مثلادرکلاس پنجم که بود، شاگرد اول مدرسه شد و به عنوان دانش آموز برتر از شاه لوح تقـدیر گرفت. ولی با این اوصاف، او و برادر کوچکترش علی آبسواران از همان کودکی یار و مددکار پدر و مادرشان بودند.برای مثال؛ درکشاورزی وقت نهال کاری به پدرشان کمک می کرد.
محمد آبسواران در تعطیلی های مدارس به کشاورزی می رفت و مواظب بود پرنده ها و ملخ ها برگ نهال ها را ازبین نبرند. شهید محمد آبسواران به کشاورزی علاقة زیادی داشت.

دفاع از ولایت
دوران راهنمایی را در مدرسه تازیان درس می خواند، کم کم یک جبهه بین بچه حزب الهـی ها و مخـالفین امام خمینی شکل گرفت. یکروز سه نفر از هم مدرسه‌ی شهید که طـرفدار منافقین و مجاهدین بودند، سر راهش را گرفتند و بخاطر حزب الهی بودن محمد شروع کردند با او به دعوا کردن که اینجا پدر شهید غلامحسین حاج حسینی از راه می رسد و به او کمک می کند. من آن سه نفر را می شناسم؛ هیچ یک از آنان مسیر خوبی را ادامه ندادند.

دانش آموز مستعد و خلاق
روزی یکی از اقوام با موتور تصادف کرد، او را به بیمارستان بردند وجراحی شد؛ محمد نوجوان که شاهد آن عمل جراحی بود؛ جرقه ای در وجودش شکل گرفت، تصمیم گرفت برای خود وسایل جراحی تهیه کند وبعد از آن به صورت خودآموز طبابت را آغازکرد!
روزی غده ای بین مهره های گردن پدر بزرگم بیرون آمده بود و خیلی او را آزار می داد، نا گهان دیدیم محمد استریل شده با لباس سبزاتاق عمل و مجهز به وسایل جراحی آمد؛ پارچه ای را از وسط پاره و پشت گردن پدربزرگم پهن نموده؛ او را جراحی کرد و بخیه زد و پدربزرگم زود بهبود یافت.
چندین مرتبه از این قِسم جراحی ها انجام داد و کم کم میان مردم روستای کنارو و روستاهای اطراف به عنوان طبیب شناخته شد. محمد نه تنها انسان ها بلکه حیوانات را هم درمان می کرد.

دستگیری توسط ساواک
محمد آبسواران وارد نیروی دریایی ارتش شد و به عنوان ابزار مند(کارمند عادی) شروع به کار کرد. روزی همانطور که دنبال کارهای ارتش بود به مسجد کوفه (وسط بازار روز) می رود؛ نماز می خواند و برای چند ساعت در آنجا استراحت می کند.
از آنجا که مسجد کوفه و مسجد فاطمیه پایگاه حزب الهی ها، مبارزان و انقلابیون علیه شا بود وظاهر محمد هم حزب الهی و انقلابی بود، ساواک به او مشکوک می شود؛ وی را دستگیر می کنند و می برند و بعد از 24 ساعت هم آزادش می کنند.

شرکت در تظاهرات علیه شاه
اولین تظاهرات در بندرعباس به آرامی شروع شد. این تظاهرات دنباله رو چهلم های تبریز و قزوین،قم و ورامین،جهرم و ..بود؛ که بعد از شهادت مصطفی خمینی(ره) سرازیر استان ها شد.سال56،نزدیک پیروزی انقلاب اسلامی،مصادف با اربعین حسینی،این تظاهرات به بندرعباس رسید و قرار شد یک جمعیتی از بین مسجد کوفه و مسجدفاطمیه تظاهرات کنند.
در این زمان شهید یک ماشین مدل میستوبیشی داشت؛ علی رغم اینکه کارمند ارتش بود آمد کنار و تعدادی از جوان ها را سوار کند و به تظاهرات ببرد؛ سوار شدیم حرکت کردیم طولی نکشید که چند نفر از آقایون آمدند جلوی ما را گرفتند و شروع به سر و صدا کردند،رو به پدرم گفتند:چرا بچه های ما را می بری که به گلوله دهی؟ پدرم که ناراحت شده بود،دست گذاشت روی سینه من و برادرم و گفت: این دو نفر پسر های خودم هستند و اختیارشان را دارم،آن هم که پشت ماشین نشسته پسر خواهر من است وآن که جلو نشسته برادرم است، اینها اختیارشان با من است و نمی توانید من را منع کنید، شما بیایید و بچه های خودتان را بردارید و ببرید.
ما به تظاهرات رفتیم و سالم هم برگشتیم ، این حرکت برای ما شیرین بود؛ برای همین هر روز منتظر بودیم که کی تظاهرات بعدی شروع می شود تا در آن شرکت کنیم.

نذر سلامتی ولایت
پدرم روبه روی مسجد روستا درحال دعا کردن، منتظر محمد بود تا خبر مهمی برایش بیاورد. با تماشای تلویزیون مخالف بود به همین خاطر از محمد خواست تا لحظه ورود امام خمینی به ایران را به او اطلاع دهد. محمد هم دائم در حال رفت و آمد بین خانه و مسجد بود واخبار را لحظه به لحظه به پدرم میرساند.
امام خمینی وارد ایران شد و محمد سریع خودش را به پدرم رساند واین خبر خوب را به او داد. برای سلامت نشستن هواپیمای امام نذر کرده بودند به همین منظور مقداری پول روی هم گذاشتند؛ یک گوسفند خریدند؛ قربانی وگوشتش را بین مردم تقسیم کردند. جالب است ! 12بهمن برای ورود امام به ایران نذر کرد و خون ریخت و روز 12بهمن 3سال بعد خون خودش در راه ولایت ریخته شد.

امربه معروف و نهی از منکر
همیشه به دنبال تربیت صحیح بچه ها علل خصوص نوجوان ها بود، زیرا نمی خواست آنها در مسیر بدی قرار بگیرند.
1. در زمان طاغوت بعضی نوجوان ها وجوان ها ، در عروسی ها یا جاهای دیگر پاسور بازی می‌کردند، اما تا محمد آبسواران را می دیدند آن را زیر فرش پنهان می کردند.
در روستای ما درختی وجود داشت که به آن کهور طاغوتی می گفتند؛ روزی با محمد در محله در حال قدم زدن بودیم اما اثری از بچه ها نبود؛ محمد پرسید: بچه ها کجا هستند؟ هیچکدام نیستند؟! من که از جای آن ها اطلاع داشتم سریع جواب دادم: کنار کهور طاغوتی. قدم زنان خودمان را به نزدیک بچه ها رسانیدیم؛ آن ها در حالی بازی پاسور بودن؛ از همان فاصله200،300متری که محمد را دیدند،دوپا داشتند دو پای دیگر هم قرض و فرار کردند جز یک نفر که همانجا خشکش زد. محمد که ناراحت شده بود، نزدیک آن پسر شد گوشش را گرفت و پرسید: پاسور و چکار کردین؟ او که دستپاچه شده بود تند جواب داد: زیر حلب! (یک حلب روغن،جمع شده زیر درخت بود) شهید گوشش را رها کرد و پاسور را برداشت و برد که دیگر با آن بازی نکنند.
2. شهید مراقب سلامتی بچه ها هم بود. مثلاً بچه ها عادت داشتند از روی دیوار وساختمان مدرسه می پریدند، به آنان تذکر می داد و می گفت: قهرمان بازی در نیاورید، دست و پایتان می شکند.

سخت کوشی و تلاش
پس از انقلاب در ارتش باقی ماند و نه تنها به عنوان ابزار مند فعالیت می کرد بلکه جذب عقیدتی سیاسی ارتش هم شد وهم زمان مسئول کمیته درجهاد کشاورزی ونماینده توزیع خودرو،بنزین و کوپن(خارو بار)مردم در بخشداری هم بود و همة این کارها را به نحو احسن انجام می داد.

تأسیس مدرسه راهنمایی
(مردم روستا به امین بودنش اطمینان داشتند و از این جهت او را به عنوان رئیس شورای روستا انتخاب کردند.محمد آبسواران که تمام تلاش خود را درکمک به محرومان به کار می بست این مسئولیت را هم پذیرفت.) از آن رو که روستا مدرسه راهنمایی نداشت و این برای مردم مشکل ایجاد کرده بود؛ تمام سعی خود را کرد که یک مدرسه راهنمایی در روستا تأسیس کند. پس از کلی دوندگی در آموزش پرورش و جواب نگرفتن ها یکروز با هم به آموزش پرورش مراجعه کردیم، آنجا با خانم غضنفری که معلم راهنمایی بود، آشنا شدیم. این خانم از یک استان دیگر آمده بود که ابلاغیه بگیرد و برای تدریس به یکی از شهرستانهای استان هرمزگان برود. شهید فرصت را مغتنم شمرد واز او پرسید: اگر به شما منزل و امکانات بدهیم آیا حاضرید معلم روستای ما شوید؟ وخانم غضنفری هم قبول کرد. شهید، من را کنار معلم گذاشت که مبادا کسی بیاید و او را از تصمیمش منصرف کند. خودش هم رفت و حکم تدریس او را در روستای کنارو گرفت. خانم غضنفری را همراه خود به کنارو آوردیم. مکانی که سپاه دانش نام داشت را تمییز و برای مدرسه راهنمایی آماده کردیم. شهید با مدیر مدرسه ابتدایی آقای اسدا...نعمت زاده صحبت کرد که تا پیدا شدن یک مدیر دیگر به طور موقت، مدیریت مدرسه راهنمایی را هم بر عهده بگیرد و او هم قبول کرد و مدرسه راهنمایی روستای کنارو با تلاش های محمد آبسواران تاسیس شد و شروع به فعالیت کرد.

 

آموزش نظامی
جنگ شروع شد،حالا مانده بودیم که چطور برای جبهه نیرو جمع کنیم،واقعا کار سختی بود.دبسیج در بیمارستان صاحب الزمان عجل الله بندرعباس بود و کسانی که می خواستند به جبهه بروند، آنجا آموزش نظامی می دیدند؛ و ازآنجایی که برای مردم روستا سخت بود برای آموزش به بندر بروند پس تصمیم گرفتیم به بسیج مراجعه کنیم ، شاید کسی را برای آموزش نظامی پیدا کنیم.
همراه محمد آبسواران به بسیج رفتیم اما نتوانستیم کسی را پیدا کنیم که به کنارو بیاید و نیروهایی که برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی کرده بودند را آموزش نظامی دهد. با اینکه از ژاندارمری ذهنیت خوبی نداشتیم اما مجبور بودیم از آن ها کمک بگیریم.
ظهر شده بود؛ بعد از نماز به کافه علی محمد شنبه وسط بازار روز رفتیم،چلو و خورش قیمه خوردیم و سپس با ماشین محمد راهی ایسین شدیم، زیرا حوزه استحفاظی کنارو، ایسین بود. رئیس پاسگاه شخصی به نام امینی، اهل میناب بود؛ شهید با او صحبت کرد و از وی تقاضا کرد که برای آموزش دادن به کنارو بیاید؛ آقای امینی هم با روی باز ازاین درخواست استقبال کرد و ذهنیت ما را نسبت به ژاندارمری عوض کرد.
آقای امینی گفت: من چند فقره اسلحه بر می دارم و با ماشین خودم(که نظامی است) می آیم که برایتان درد سری ایجاد نشود. شهید از من خواست برای یاد آوری کنار آقای امینی بمانم و همراه ایشان به کنارو بیایم و خودش هم به روستا مراجعت کرد تا مردم را برای آموزش دیدن جمع کند.
وقتی به کنارو رسیدیم محمد آبسواران، پیر و جوان ،بچه وکشاورز و غیره را در مدرسه جمع کرده بود؛ آقای امینی چهار، پنج روزی به مردم آموزش نظامی داد و رفت.

اخلاق نیک
اخلاقش خیلی عالی بود. به پیرمرد و پیرزن ها علاقه زیادی داشت ، خیلی با آنان هم صحبت می شد و از تجربیاتشان استفاده می کرد و کارهایشان را انجام می داد؛ مثلا برایشان خرید می کرد آنها را دکتر می بردو... اگر اخلاقش خوب نبود با پیرمردی مثل پدرم رفیق نبود!

خدمت به مردم
1.ما دانش آموز بودیم، معلم روستای ما ماشین داشت؛ از کنارمان عبور می کرد و ما را سوار نمی کرد؛ اما شهید محمد آبسواران هر زمان به شهر می آمد، خالی نمی آمد و مسافر هم که سوار می کرد کرایه نمی گرفت.
2.اگر فقیری مریض می شد و به معالجه نیاز پیدا می کرد او را دنبال خود به دکتر می برد وهزینه درمانش را هم به او می داد.
3.محمد آبسواران شغلش را وسیله ای برای کمک به محرومان قرار داد؛ مثلاً به فقرا کمک می کرد و برایشان کوپن تهیه می کرد و برای کشاورزان که محصولشان دچار آفت شده بود سهمی جدا در نظر می گرفت.
4.بعد از شهادت ایشان، برای کاری جایی رفته بودم؛ درآنجا پیرمردی را دیدم که به من گفت: یک نفر با این مشخصات و این ماشین(مشخصات شهید محمدآبسواران) مرتب به من کمک می کرد.

صفات بارز شهید
خیر اندیشی ، اخلاص در عمل و اعتقاد و اعتماد به خداوند عظیم ، کمک به فقرا و انفاق ، فعال سیاسی و فرهنگی ، اهل عبادت و نماز اول وقت و روزه ، اهل امر به معروف و نهی از منکر ، اهل مبارزه با فساد و ظلم ...

شهادت (وقت پیوستن به لقاءالله)
12/11/60 (سالروز ورود امام خمینی به ایران) ،ساعت9:30حد فاصل فاطمیه تا میدان شریعتی با همکارش شهید پرویز سبزغلامی در حال انجام ماموریت بودند که ، به دست علی مرادی، یکی از نیرو های تروریستی مجاهدین کوردل خلق ترور شدند و به ضرب گلوله های متعدد به شهادت رسیدند.
عصر همان روز خبر ترور محمد آبسواران توی روستا پخش شد، پدر شهید،پدر خودم و من وچند نفر دیگه آمدیم بیمارستان شهید محمدی؛ آنجا به ما گفتن که شهید شده است و توی سردخانه است. باور این اتفاق برای ما خیلی سخت بود.

تشیع پیکر شهید
مراسم بی نظیری داشت. از بندر به دنبال شهدای دیگر تشییع شد؛ سپس شهید محمد آبسواران را از آن ها جدا کردیم و به روستای کنارو آوردیم. از منبع آب، اول روستا تا مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه او را تشییع کردیم. از خیابان اصلی تا مسجد پر از جمعیت بود. من واقعا به این اعتقاد دارم که قبرش زیارتگاه است.

تداوم راه شهید
بعد از شهادت محمد آبسواران فصل تازه ای از زندگی در دل جوانان روستا آغاز شد، واکثر آنان تصمیم گرفتند راه شهید را ادامه دهند. فعالیت های فرهنگی و بسیج روستا بیشتر شد وبرخی از جوانان ما هم راهی جبهه شدند و این ها همه مرهون شهید محمد آبسواران بود. من ولایتمداری و سخت کوشی را از پدرم و شهید محمد آبسواران به دست آوردم. جبهه رفتنم را هم مدیون شهید هستم.

خاطره ای از خواهربزرگترشهید، خانم فاطمه آبسواران؛
احساس مسئولیت: شب بود. محمد و خانواده که برای سر زدن به ما از بندرآمده بودند سوارماشین شدند که به خانه برگردند؛ ناگهان یکی از همسایه ها با حالی پریشان آمد وگفت بچه هایم همه مریض شدند،چکار کنم؟ شهید سریع خانواده اش را پیاده کرد و همسایه و بچه هایش را به دکتر رساند و برگشت خانواده اش را به خانه برد. محمد خیلی ساده و متواضع بود، مثلا اگر کسی یقه اش را می گرفت که او را بزند خنده می زد و طرف خجالت می کشید و دستش را می کشید.
کرامت؛
1.مادرم خیلی مریض بود، او را از بیمارستان آوردیم،ساعت12ظهرمی شد که رفت کنار قبر برادرانم شهیدان محمد و علی؛ زد روی قبرشان و گفت: مادر من را طول ندهید! روز بعد ساعت 12ظهر مادر تمام کرد.
2. من به کرامت شهدا معتقدم و هر زمان دچار بیماری یا مشکلی می شوم از آنها کمک می گیرم و فوری جوابم را می دهند؛ برای مثال یکی از اقوام ما بچه دار نمی شد، سال تحویل همه کنار قبر شهدا نشسته بودیم، از آن زن خواستم تا از شهدا بخواهد واسطه شوند که خدا به او فرزندی عطا کن خودم هم روی قبر شهیدان محمد و علی آبسواران مسح کردم وبه کمرو پهلوی او کشیدم و او ماه بعد حامله شد( و اکنون یک دختر دارد).

خاطره ای از خاله شهید، خانم گوهر مولاپرست؛
رأفت
محمدآبسواران خیلی خوب بود، یکبار دختر کوچکم وایکتس خورده بود، به او اطلاع دادند، سریع خودش را رساند وما را به بیمارستان برد. بین راه ماشینی به یک سگ زد؛ شهید خیلی ناراحت شد وگفت: خدا را شکر که من این سگ را زیر نگرفتم.

خاطره ای از دخترخاله شهید خانم ایران آبشکر:
احترام به بزرگتر
روزی شخصی کُنارهای درختش را چید و توی سبد ریخت و برای چند لحظه رفت جایی، نمی دانم بچه ها چه کینه ای از این بنده خدا داشتند؛آمدند و کُنارهای او را له کردند. محمد آبسواران که حدود18سال داشت از راه می رسد و آن ها را دعوا می کند بچه ها با دیدن محمد پا به فرار می گذارند، همان لحظه صاحب کنارها از راه می رسد، فکر می کند محمد کنارهایش را له کرده عصبانی می شود و توی گوش او می زند،اما محمد هیچی نمی گوید و به او احترام می‌گذارد.

احسان؛
1.شهید می آمد هرچه داروی استفاده نشده تاریخ دار توی خانه ها بود جمع می کرد و با خود به روستاهای محروم مثل بشاگرد می برد.
2.اوخیلی به مردم کمک می کرد؛ مثلا اگر کسی را سوار ماشینش می کرد تاجایی می رساند نه تنها کرایه نمی گرفت بلکه به او کرایه هم می داد.

شهید حبیب آبسواران؛ محمدآبسواران شهید شد و نام و یاد او همیشه زنده است؛ ما باید راه شهدا را ادامه دهیم.
نویسنده:
به خاطر حادثه ای، چندین سال بود که دچار سردرد های غیر قابل تحمل می شدم و هرچه به دکتر مراجعه می کردم فایده نداشت؛ تا اینکه قرار شد در مورد زندگی شهید محمد آبسواران تحقیق کنم؛ پس از شنیدن کرامت های این شهید بزرگوار به مزارشان رفتم، قبر او و برادر شهیدش را مسح کردم؛ به سر و گردنم کشیدم و از ایشان خواستم تا شفای مرا از خداوند بگیرند، هنوز از مزارشان دور نشده بودم که متوجه شدم سر دردم کامل قطع شده است؛ و تا اکنون دیگر دچار آن سردردهای وحشتناک نشدم.
انتهای پیام/*

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار